رباعی
از مردم دون هیچ وفائی مطلب از عالم دون نیز وفایی مَطَلب
بیمار شدی وَزو شفایی مطلب از سِفله ی دون هیچ سخایی مطلب
اکنون که تو را سلطنت از این بدن است روح تو کنون چو بلبلی قفس است
دریاب که زندگانی ات از نَفَس است مغرور مشو که زندگی در هوس است
مائیم چو گوی، هست چوگانِ دیگر در هر طرفی روانه با خوف و خطر
از دست زمانه تا دم مرگ پَکَر مغرور به خود گشته و دایم یا کَر
هر نیک و بدی که کرده ام در عالم باشی تو بصیر و دانی از احوالم
بنگر تو کنون زِ تلخ کامی حالم غرق گنه و از عملَم بیزارم
دنیا چو دنی است نام همراهش باد عمرِ تو به غفلت گذرَد همچون باد
دستی به دعا بردار بر ایزدِ پاک خاک خوری، خاک شوی در دلِ خاک
دارم زِ خدا امید اندر دلِ گور دیگر به صراط و حشر در یومِ نُشُور
با احمد و آلِ او کُنَندم محشور از رحمتِ خود مرا نَراند آنروز
من مُلکِ جهان را پرِ کاهی نخرم وز لهو و لعب بازیِ او با خبرم
از نفسِ پلیدِ خویش اندر خطرم شد زشتی این جهانِ دون در نظرم
اندازه و طول و عرض، بر حق نبوَد جسمی و مرکّبی، جوهر نبوَد
نَزاده زِ کس، نزاید از ذات غنی ست هم خواب و عیال و هم مثالش نبوَد
دانم که جهان خراب و فانی باشد ما جمله عدم، خدای باقی باشد
اندر دلِ ما هم غم و شادی باشد در فکرِ مرد که جمله فانی باشد
گاهی چو مَلِک گاه شویم دیوِ رجیم گه نور گهی نار، نه آنیم نه این
نِی پخته و نِی خام دل از غصه دو نیم بودَست جهان چنین و بعد است چنین
این نَفسِ بد اندیش به خود می نازد هر دَم به هوی و هوسی پردازد
شطرنج صفت، عمر ز خود می بازد دایم به هوای نفس می پردازد
چون مال گذاری دِگران شاد خورند اندر پیِ میراث به تاراج بَرَند
جانا تو مده به خویشتن رنج و بوال تو رنج بری و دیگران گنج بَرَند
از اهل و عیال و مال می گردی دور فکری تو به خود کن که رَوی جانبِ گور
گر شد عمَلَت نیک همه گردد نور از ظلم و ستم تو کور گردی محشور
شادی به جهان نیست کسی شاد نشد در مملکتِ فقر کس آباد نشد
خوش باش تو اندیشه به دل راه نده هرگز به جهان کس زِ غم آزاد نشد
این گردشِ چرخ از برای من و توست از خواب بِجَه برو کنون راه درست
بودیم همه عدم در روز نخست مقصود زِ خلقت امتحانِ من و توست
دایم به قضا پنجه ی خود نرم کنیم با نیکی و زشتی، سرِ خود گرم کنیم
آید چو بَلا بهرِ قضا صبر کنیم با ناله و اشک و آه، دل نرم کنیم
تا کی به جهان مایل و از عقبی دور چشمی تو بِمال، که از جهان گردی دور
تا چند خوری غصه و باشی رنجور عُمرت بِگُذشت تا به کی مستِ غرور
از کتمِ عَدَم شدیم در دار و غرور از مستی خویش از خدا باشیم دور
کردند قراری دو سه روزی با ما ما همچو مسافریم در راهِ عبور
محتاج توایم که با نیاز آمده ایم بر دَرگهِ دوست به صد امید آمده ایم
مهمان توایم دست تهی آمده ایم با بار گناه و اشک و آه آمده ایم
در دهر چِنان بِزی که گویا کس نیست آزار مکن که اندکی خواهی زیست
شادی منما که عاقبت گردی نیست فکری بنما که عاقبت گردی نیست
گر من نکنم گناه بر گو که کند گر نیک شوم بگو دِگر بد که کند
ناسوت بوَد همیشه کارش به گناه گر من نکنم گناه عِلمَت چه کند
عمرم بِگذشت زِ غفلت و نابودی خواهم شِنوَم زِ نغمه ی داودی
این آمدنم نداشت هرگز سودی ای کاش نزادَمی نه هرگز بودی
هرگز به جهان دلم زِ غم شاد نشد زنجیرِ غم از گردن من باز نشد
یکدم به مراد و مطلعم باز نشد یک لحظه دلم زِ این جهان شاد نشد
کردم گنهی که در همه عالم نیست عفوِ تو فزون تر است مرا غم از چیست
در روزِ جزا به غیر تو حاکم کیست ستار تو باشی و مرا ماتم چیست
دیوان شهید-صفحات 147، 148و 149
توسط : شهید علی طاهریان